عیب گوی. عیب گوینده. بدگوی. (ناظم الاطباء). عیب شمارنده: عیب مردم فاش کردن بدترین عیبهاست عیبگو اول کند بی پرده عیب خویش را. آزاد. و رجوع به عیبگوی شود
عیب گوی. عیب گوینده. بدگوی. (ناظم الاطباء). عیب شمارنده: عیب مردم فاش کردن بدترین عیبهاست عیبگو اول کند بی پرده عیب خویش را. آزاد. و رجوع به عیبگوی شود
کمی. اندکی. مقداری به غایت قلیل. مختصری. ذره ای. خرده ای: خاقانی است جوجو در آرزوی او او خود به نیم جونکند آرزوی من. خاقانی. سرم که نیم جو ارزد به نزد همت تو ببخشش زر و دستار بس گرانبار است. خاقانی. به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبی است. حافظ. قلندران حقیقت به نیم جو نخرند قبای اطلس آن کس که از خرد عاری است. حافظ
کمی. اندکی. مقداری به غایت قلیل. مختصری. ذره ای. خرده ای: خاقانی است جوجو در آرزوی او او خود به نیم جونکند آرزوی من. خاقانی. سرم که نیم جو ارزد به نزد همت تو ببخشش زر و دستار بس گرانبار است. خاقانی. به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبی است. حافظ. قلندران حقیقت به نیم جو نخرند قبای اطلس آن کس که از خرد عاری است. حافظ
به عیب کوشنده. آنکه در راه عیب کوشد. کوشنده بر معایب. مبرم بر خطا و نقص: هرکه سخن نشنود از عیب پوش خود شود اندر حق خود عیب کوش. امیرخسرو دهلوی. بر من رسواشدۀ عیب کوش عیب تو پوشی که توئی عیب پوش. میرخسرو (از آنندراج)
به عیب کوشنده. آنکه در راه عیب کوشد. کوشنده بر معایب. مبرم بر خطا و نقص: هرکه سخن نشنود از عیب پوش خود شود اندر حق خود عیب کوش. امیرخسرو دهلوی. بر من رسواشدۀ عیب کوش عیب تو پوشی که توئی عیب پوش. میرخسرو (از آنندراج)
عیب جوی. عیب جوینده. که تفحص بدیها و معایب دیگران کند تا آشکار سازد. (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء) : ازین نازک طبعی، خرده گیری، عیب جوئی، بدخوئی، که از آب کوثر نفرت گرفتن. (سندبادنامه ص 206). ز گفت عیبجو مجنون برآشفت در آن آشفتگی خندان شد و گفت... وحشی. و رجوع به عیبجوی شود
عیب جوی. عیب جوینده. که تفحص بدیها و معایب دیگران کند تا آشکار سازد. (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء) : ازین نازک طبعی، خرده گیری، عیب جوئی، بدخوئی، که از آب کوثر نفرت گرفتن. (سندبادنامه ص 206). ز گفت ِ عیبجو مجنون برآشفت در آن آشفتگی خندان شد و گفت... وحشی. و رجوع به عیبجوی شود
عمل عیبجو. ایراد عیب ها و خطاهای دیگران. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : نه کم زآیینه ای در عیب جویی به آیینه رها کن سخت رویی. نظامی. ، تفحص معایب دیگران. (فرهنگ فارسی معین) ، نکته گیری و نکته سنجی و خرده گیری. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین)
عمل عیبجو. ایراد عیب ها و خطاهای دیگران. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : نه کم زآیینه ای در عیب جویی به آیینه رها کن سخت رویی. نظامی. ، تفحص معایب دیگران. (فرهنگ فارسی معین) ، نکته گیری و نکته سنجی و خرده گیری. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین)
عیب جوینده. عیبجو. کسی که کاوش معایب و بدی مردمان کند تا آشکار سازد. (از ناظم الاطباء) : چه گوید تو را دشمن عیبجوی چو بی جنگ پیچی ز بدخواه روی. فردوسی. چنین گفت کای داور تازه روی که بر تو نیابد سخن عیبجوی. فردوسی. از آهو همان کش سپید است موی نگوید سخن مردم عیبجوی. فردوسی. یکی را گفتندعیب هست، گفت نه، گفتند عیبجوی هست، گفت بسیار، گفتند چنان دان که معیوبتر کس توئی. (قابوسنامه). جاهلی کفر و عاقلی دین است عیبجوی آن و عیب پوش اینست. سنائی. چو دریا شدم دشمن عیب شوی نه چون آینه دوست را عیبجوی. نظامی. دانی که عرب چه، عیب جویند کاین کار کنم مرا چه گویند. نظامی. بیاموز از عاقلان حسن خوی نه چندانکه از جاهل عیبجوی. سعدی. پسند آمد از عیبجوی خودم که معلوم من کرد خواهی بدم. سعدی. پراکنده دل گشت از آن عیبجوی. سعدی. به مجنون گفت روزی عیبجوئی که پیدا کن به ازلیلی نکوئی. وحشی. ، بدگوی مردمان. (ناظم الاطباء)
عیب جوینده. عیبجو. کسی که کاوش معایب و بدی مردمان کند تا آشکار سازد. (از ناظم الاطباء) : چه گوید تو را دشمن عیبجوی چو بی جنگ پیچی ز بدخواه روی. فردوسی. چنین گفت کای داور تازه روی که بر تو نیابد سخن عیبجوی. فردوسی. از آهو همان کش سپید است موی نگوید سخن مردم عیبجوی. فردوسی. یکی را گفتندعیب هست، گفت نه، گفتند عیبجوی هست، گفت بسیار، گفتند چنان دان که معیوبتر کس توئی. (قابوسنامه). جاهلی کفر و عاقلی دین است عیبجوی آن و عیب پوش اینست. سنائی. چو دریا شدم دشمن عیب شوی نه چون آینه دوست را عیبجوی. نظامی. دانی که عرب چه، عیب جویند کاین کار کنم مرا چه گویند. نظامی. بیاموز از عاقلان حسن خوی نه چندانکه از جاهل عیبجوی. سعدی. پسند آمد از عیبجوی خودم که معلوم من کرد خواهی بدم. سعدی. پراکنده دل گشت از آن عیبجوی. سعدی. به مجنون گفت روزی عیبجوئی که پیدا کن به ازلیلی نکوئی. وحشی. ، بدگوی مردمان. (ناظم الاطباء)
عیب پوشنده. آنکه می پوشاند و اغماض میکند از سهو و خطای دیگران. (ناظم الاطباء). خطاپوش. ستارالعیوب. مقابل عیب جو: جاهلی کفر و عاقلی دین است عیب جوی آن و عیب پوش اینست. سنائی. هست چو همنام خویش نامزد بطش و بخش بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او. خاقانی. پوست باشد مغز بد را عیب پوش مغز نیکو را ز غیرت غیب پوش. مولوی. کسانی که با ما به خلوت درند مرا عیب پوش و ثنا گسترند. سعدی. بر من رسواشدۀ عیب کوش عیب تو پوشی که توئی عیب پوش. میرخسرو (از آنندراج). هرکه سخن نشنود ازعیب پوش خود شود اندر حق خود عیب کوش. امیرخسرو دهلوی. دیدۀ بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش زین دلیریها که من در کنج خلوت میکنم. حافظ. ساقیا می ده که رندیهای حافظ عفو کرد آصف صاحبقران جرم بخش عیب پوش. حافظ. رندی حافظ نه گناهی است صعب با کرم پادشه عیب پوش. حافظ. پردۀ مردم دریدن عیب خود بنمودن است عیب خود می پوشد از چشم خلایق عیب پوش. صائب. ، بمعنی عیب پوشی و عیب پوشیدن نیز به کار رود: نجوشم که خام است جوش همه زنم دست در عیب پوش همه. نظامی (از آنندراج). ، پوشاک روئین پوشاکها. (ناظم الاطباء)
عیب پوشنده. آنکه می پوشاند و اغماض میکند از سهو و خطای دیگران. (ناظم الاطباء). خطاپوش. ستارالعیوب. مقابل عیب جو: جاهلی کفر و عاقلی دین است عیب جوی آن و عیب پوش اینست. سنائی. هست چو همنام خویش نامزد بطش و بخش بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او. خاقانی. پوست باشد مغز بد را عیب پوش مغز نیکو را ز غیرت غیب پوش. مولوی. کسانی که با ما به خلوت درند مرا عیب پوش و ثنا گسترند. سعدی. بر من رسواشدۀ عیب کوش عیب تو پوشی که توئی عیب پوش. میرخسرو (از آنندراج). هرکه سخن نشنود ازعیب پوش خود شود اندر حق خود عیب کوش. امیرخسرو دهلوی. دیدۀ بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش زین دلیریها که من در کنج خلوت میکنم. حافظ. ساقیا می ده که رندیهای حافظ عفو کرد آصف صاحبقران جرم بخش عیب پوش. حافظ. رندی حافظ نه گناهی است صعب با کرم پادشه عیب پوش. حافظ. پردۀ مردم دریدن عیب خود بنمودن است عیب خود می پوشد از چشم خلایق عیب پوش. صائب. ، بمعنی عیب پوشی و عیب پوشیدن نیز به کار رود: نجوشم که خام است جوش همه زنم دست در عیب پوش همه. نظامی (از آنندراج). ، پوشاک روئین پوشاکها. (ناظم الاطباء)